در ازل، با تو مرا، شرط و قراري بودست
با سر زلف تو نيزم، سروکاري بودست
پيش از آن دم، که دمد، خط شب از عارض روي
از سرزلف و رخت، ليل و نهاري بودست
بي کناري و مياني و لبي، پيوسته
در ميان من و تو، بوس و کناري بودست
در جهاني که نه گل بود و نه باغ و نه بهار
از گل روي توام، باغ و بهاري بودست
زين همه نقش مخالف، که برانگيخته اند
شد يقينم که غرض، عرض نگاري بودست
بي گل روي تو در چشم من از باغ وجود
هرچه آيد، همه خاشاکي و خاري بودست
بر من اين عمر، که در غفلت و وحشت بگذشت
به دو چشم تو که خوابي و خماري بودست
اي دل! از ما ببريدي و نشستي در خاک
مگر از رهگذر مات، غباري بودست
تن به غربت، بنهادي و نيامد، سلمان
هيچ يادت که مرا يار و دياري بودست؟