شماره ٦٤: جان من مي رقصد از شادي، مگر يار آمدست؟!

جان من مي رقصد از شادي، مگر يار آمدست؟!
مي جهد چشمم همانا وقت ديدار آمدست
جان بيمارم به استقبال آمد، تا به لب
قوتي از نو مگر، در جان بيمار آمدست؟
ميرود اشکم که بوسد، خاک راهش را به چشم
بر لبم، جان نيز پنداري بدين کارآمدست
زان دهان مي خواهد از بهر امان، انگشتري
جان زار من که زير لب، به زنهار آمدست
تا بديدم روي خوبت را، نديدم روز نيک
از فراقت روز برمن، چون شب تار آمدست
بي تو گرمي خورده ام، در سينه ام خون بسته است
بي تو گر گل چيده ام، در ديده ام خار آمدست
گر نسيمي زان طرف، بر من گذاري کرده است
همچو چنگ، از هر رگم، صد ناله زار آمدست
روز بر چشمم، سيه گرديده است از غم، چو شب
در خيالم، آن زمان کان زلف و رخسار، آمدست
گر بلا بسيار شد، سلمان برو، مردانه باش
بر سر مردان، بلاي عشق بسيار آمدست