شماره ٥٩: مشنو، که مرا از درت، انديشه دوري است

مشنو، که مرا از درت، انديشه دوري است
انديشه اگر هست، ز هجران، نه ضروري است
دور از تو سرش باد زتن دور، به شمشير
آن را که به شمشير ز کويت، سر دوري است
ما يار نخواهيم گرفتن، به دو عالم
غير از تو تو آن گير، که عالم همه حوري است
با آتش عشق تو، کجا جاي قرار است؟
با اين دل ديوانه، کرا برگ صبوري است؟
بلبل! ز صبا، عشق بياموز، که عمري
جان داده و خشنود، به بوي از گل سوري است
خواب مستي کرده چشمت، در خمار افتاده است
زلف مشکين تو، چون من، بي قرار، افتاده است
چشم بيمار تو را ميرم، که در هر گوشه اي
چون من مسکين، بيمارش، هزار افتاده است
کار کارافتادگان را باز مي بين، گاه گاه
خاصه، کار افتاده اي را کو، ز کار افتاده است
پاي را در ره به عزت مي نه، اي جان عزيز!
زانکه سرهاي عزيزان، برگذار افتاده است
جمله ذرات وجودم، غرق بحر حيرت، است
زان ميان اين اشک خونين، بر کنار، افتاده است
عشق و درويشي و بيماري و جور روزگار
صعب کاري است و ما را هر چهار، افتاده است
حال سلمان گر کسي پرسد، بگو، در کوي دوست
بي نوايي، بي زري، بي زور زار، افتاده است