شماره ٥٨: بويي از خاک رهت، همره باد سحري است

بويي از خاک رهت، همره باد سحري است
رنگي از حسن رخت، مايه گلبرگ طري، است
دم ز زلف تو زنم، زان دم من مشکين است
سخن از لعل تو گويم، سخنم، زان شکري است
جز صبا محرم من نيست، ولي چندانم
بر صبا نيست، وثوقي که صبا در به دري، است
بر جگر مي زندم، چشم تو، هر دم، نيشي
خون چشمم که روان است، ازان رو جگري است
روي آتش و شش، از ديده ما پنهان است
ما ازان روي برآنيم که آن ماه، پري است
اين که با سوز فراقت، دل ما مي سوزد
تو برآني که ز صبرست، نه از بي صبري است