شماره ٥٧: نه ز احوال دل بي خبرانت، خبري است

نه ز احوال دل بي خبرانت، خبري است
نه به سر وقت جگر سوختگانت، گذري است
گفته اي، باد صبا با تو بگويد، خبرم
اين خبر پيش کسي گو، که شبش را سحري است
بر سرم آنچه ز تنها و فراقت، شبها
مي رود با تو نگويم، که در آن دردسري است
نظر من همه با توست، اگر گه گاهي
نکنم ديده به سوي تو درآنم، نظري است
اي دل از منزل هستي، قدمي بيرون نه
به هواي سر کويش، که مبارک سفري است
هر که خاک کف پايت نکند، کحل بصر
اعتقاد همه آن است که او بي بصري است
تو برآني که بود جز تو کسي سلمان را
او برآن نيست که غير از تو به عالم، دگري است