شماره ٥٥: تا زماه طلعتت، طرف نقاب، افتاده است

تا زماه طلعتت، طرف نقاب، افتاده است
لرزه از عکس رخت، بر آفتاب، افتاده است
رحمتي فرما، که از باران اشک چشم من
مردم بيچاره را، در خانه آب، افتاده است
مي کشد مسکين دلم، تاب طناب طره ات
چون کند، در گردن او، اين طناب، افتاده است
خيل خونخوار خيال، اطراف چشم من، گرفت
آنچنان کز ديده من، راه خواب، افتاده است
همدمي دارم عزيز، از من جدا خواهد شدن
لاجرم مسکين دلم، در اضطراب، افتاده است
چشم مستت ديده ام، روزي، وزان مستي هنوز
در خرابات مغان، سلمان، خراب، افتاده است