چشم مخمور تو در خواب مستي، خفته است
از خمار چشم مستت، عالمي، آشفته است
سنبلش را بس پريشان حال مي بينم، مگر
باد صبح، از حال من، باوي حديثي گفته است؟
چشم بد دور از گل رويت، که در گلزار حسن
هرگز از روي تو نازکتر، گلي، نشکفته است
ديده باريک بينم، در شب تاريک هجر
بس که بر ياد لبت، درهاي عدنان، سفته است
دل چو در محراب ابرو، چشم مستت ديد و گفت
کافر سرمست در محراب بين، چون خفته است
خاک راهت، خواستم رفتن به مژگان، عقل گفت
نيست حاجت کش صبا، صدره به گيسو رفته است
عاقبت هم سر به جايي برکند، اين خون دل
کز غم عشق تو سلمان، در درون، بنهفته است