فراق روي تو از شرح و بسط، بيرون است
زما مپرس، که حال درون دل، چون است؟
به خون نوشته ام، اين نامه را که خواهي خواند
اگر چه دود درونم، نشسته در خون است
نکرد آتش شوق درون قلم ظاهر
مگر ز شوق قلم دود رفته بيرون است
نمي کنم سخن اشتياق، کان تقدير
ز طرف حرف و زحد عبارت، افزون است
بيا و قصه حالم بخوان، که بر رخ من
نوشته ديده، به خطي، چو در مکنون است
خيال روي تو دارم، مقام در چشمم
سرشک چشمم، ازان رو مقيم گلگون است
دل مقيد سلمان، اسير آن ليلي است
که در سلاسل زلفش، هزار مجنون است