شماره ٤٩: اين چه داغي است که از عشق تو، بر جان من است؟

اين چه داغي است که از عشق تو، بر جان من است؟
وين چه دردي است که سرمايه درمان من است؟
زلف و رخسار تو کفر آمد و ايمان، با هم
آن چه کفري است که سر رشته ايمان من است؟
ميدهم جان و به صد جان، ندهم يک ذره
خاک پاي تو که سرچشمه حيوان من، است
رسم عشاق وفا خوي بتان، بد عهدي است
اين حکايت نه به عهد تو و دوران من است
بر دل پاک تو حاشا نبود، خاشاکي
خارو خاشاک جفايت، گل و ريحان من است
دل محزونم از و، يوسف جان را مي جست
زير لب گفت، که در چاه زنخدان من است
گره موي تو بندي است که بر پاي دل است
برقع روي تو، باري است که بر جان من است
شيخ مي گويدم از دست مده سلمان! دل
دل من شيخ برآني که به فرمان من است
دل من پيرو عشق است و من اندر پي دل
عشق، سلطان دل و دل شده سلطان من است