شماره ٤٦: چشم سرمست خوشت، فتنه هشياران، است

چشم سرمست خوشت، فتنه هشياران، است
هر که شد مست مي عشق تو، هشيار، آن است
در خرابات خيال تو خرد را ره، نيست
يعني او نيز هم از زمره هشياران است
دلم از مصطبه عشق تو، بويي بشنيد
زان زمان باز مقيم در خماران است
عشق، باروي تو هر بوالهوسي، چون بازد؟
عشق، کاري است که آن، پيشه عياران است
حال بيماري چشم تو و رنجوري من
داند ابروي تو کو بر سر بيماران، است
دارم آن سرکه سراندر قدمت، اندازم
وين، خيالي است که اندر سر بسياران است
شرح بيداري شبهاي درازم که دهد
جز خيال تو، که او مونس بيداران است
در هوي و هوس سرو قدت، سلمان را
ديده، ابري است، که خون جگرش، باران است