شماره ٤٤: بيا که بي لب لعل تو، کار من، خام است

بيا که بي لب لعل تو، کار من، خام است
ز عکس روي تو، آتش فتاده در جام است
مرا که چشم تو بخت است و بخت، در خواب است
مرا که زلف تو، شام است و صبح، در شام است
دلم به مجلس عشقت، هميشه بر صدر است
زبان به ذکر دهانت، مدام، در کام است
طريق مصطبه، بر کعبه راجح، است مرا
که اين، به رغبت جان است و آن، به الزام است
درون صافي از اهل صلاح و زهد، مجوي
که اين نشانه رندان دردي آشام، است
مکن ملامت رندان، دگر به بدنامي
که هر چه پيش تو ننگ است، نزد ما، نام، است
دلا تو طاير قدسي، درين خرابه مگرد
که نيست دانه و هر جا که مي روي، دام است
محل حادثه است، اين جهان، درو آرام
مکن که مکمن ضيغم، نه جاي آرام است
اگر چه آخر روزست و راه منزل، دور
هنوز اگر قدمي مي نهي، به هنگام است
برفت قافله عمر و مي پزي، هوسي
که رهروي و درين وقت، اين هوس، خام است
رسيد شام اجل، بر در سراي امل
ولي چه سود! که سلمان هنوز، بربام، است