شماره ٤٣: من خيال يار دارم، گر کسي را بر دل است

من خيال يار دارم، گر کسي را بر دل است
کز خيال او شوم، خالي، خيالي باطل است
چشم عيارش، به قصد خواب هر شب تا سحر
در کمين مردم چشم است و مردم، غافل است
عشق، در جان است و مي، در جام و شاهد، در نظر
در چنين حالت، طريق پارسايي، مشکل است
بر نمي دارد حجاب، از هودج ليلي، صبا
تا خلايق را شود روشن، که مجنون، عاقل است
ما ز درياييم، همچون قطره و دريا، ز ما
ليکن از ما در ميان ما حجابي حايل است
يار اگر با ما به صورت مي کند، بيگانگي
صورت او را به معني، آشنايي با دل است
رحمتي بر جان سلمان کن، که رحمت، واجب است
ناتواني را که بار افتاده در آب و گل است
ناتوان جان را به جان دادن، رسانيدم به لب
يکدم اي جان خوش برآ، کين آخرينت منزل است