شماره ٤١: هر که از خود خبري دارد، ازو بي خبر است

هر که از خود خبري دارد، ازو بي خبر است
عشق جايي نبرد، پي که ز هستي اثر است
مرد هشيار منم، کم خبر از عالم نيست
وين کسي داند، کز عالم ما با خبر است
بر سر کوي محبت، نتوان پاي نهاد
که در آن کوي، هر آنجا که نهي پاي، سراست
جان درين منزل خونخوار، ندارد خطري
هر که او را غم جان است، به جان در خطر است
جان من، همنفس باد سحر خواهد بود
تا ز بويت، نفسي، در تن باد سحر است
مردم چشم من ار با تو نظر باخت، چه شد
عشق بازي، صفت مردم صاحب نظر است
خاک بادا! سر من، گر سر افسر، دارم
تا به خاک کف پاي تو سرم، تا جور است
آخر آن خار که بر رهگذرت نپسندم
بر دل من چه پسندي، که تو را رهگذرست؟
زاهدان! باز به قلاشي و رندي مکنيد
عيب سلمان، که خود او را به جهان، اين هنر است