مرا ز هر دو جهان، حضرت تو، مقصود است
که حضرتت به حقيقت، مقام محمود است
دريچه نظر و رهگذار خاطر من
جز از خيال تو، بر هر چه هست، مسدود است
اگر ز دل غرض توست صبر، معدوم است
وگر مراد تو از من وفاست، موجودست
صبا ز رهگذر کوي توست، غاليه سا
بس است باد صبا را، اگر همين سودست
به چهره، خاک درت را نمي دهم زحمت
از آنکه چهره به خوناب ديده، پالودست
پناه بر دل من، به سايه زلفت
چه سايه ايست که برآفتاب ممدود است؟
به بندگي، ز ازل، با تو بسته ام عهدي
چگونه ترک کنم عادتي که معهود است؟
ز شوق بزم تو در ديده و دل سلمان
مدام، اشک صراحي و ناله عودست