شماره ٣٩: خوشا! دلي که گرفتار زلف دلبند است

خوشا! دلي که گرفتار زلف دلبند است
دلي است فارغ و آزاد، کو در اين بند است
به تير غمزه، مرا صيد کرد و مي دانم
که هيچ صيد بدين لاغري، نيفکندست
علاج علت من، مي کند به شربت صبر
لبت، که چاشني صبر کرده، از قند است
فراق بر دل نادان، چو کاه، برگي نيست
وليک بر همه دان، همچو کوه الوند، است
طريق باديه را از شتر سوار، مپرس
بيا، ببين، که به پاي پيادگان، چند است
حديث واعظ بلبل کجا سحر شنود؟
کسي که غنچه صفت، گوش دل، در آکند ست
ميانه من و تو، صحبت ار چه امروز است
دل مرا ز ازل، باز، با تو پيوند است
دل از محبت خاصان، که بر تواند کند؟
مگر کسي که دل از جان خويش بر کندست
اگر تو، ملتفت من شوي و گر نشوي
رعايت طرف بنده، بر خداوند است
ز خاک کوي حبيبم، مران، که سلمان را
بخاک پاي و سر کوي يار، سوگند است