شماره ٣٤: از بار فراق تو مرا، کار، خراب است

از بار فراق تو مرا، کار، خراب است
درياب، که کار من ازين بار، خراب است
پرسيد، که حال دل بيمار تو چون است؟
چون است مپرسيد، که بيمار، خراب است
کي چشم تو با حال من افتد که شب و روز؟
او خفته و مست است و مرا کار، خراب است
هشيار سري، کز مي سوداي تو مست، است
آباد دلي، کز غم دلدار خراب است
من مستم و فارغ، ز غم محتسب امروز
کو نيز چو من، بر سر بازار، خراب است
تنها نه منم، مست، ز خمخانه عشقت
کز جرعه جامش، در و ديوار، خراب است
سلمان ز مي جام الست، است چنين مست
تا ظن نبري کز خم خمار، خراب است
زاهد چه دهي پند مرا جامي ازين مي؟
در کش که دماغ تو، زپندار، خراب است