باز آمدي اي بخت همايون به سعادت
چون جان گرامي، به بدن، روز اعادت
از غمزه، سنان داري و در زير لبان، قند
چون است به قصد آمده اي يا به عيادت؟
مهري است کهن، در دل و جان من و آن مهر
همچون مه نوروز به روزست سيادت
در قيد چه داري به ستم؟ صيد، رها کن
او خود، به کمند تو درآيد، به ارادت
گو تير بلا بار، که من سهم ندارم
تيري که زند دوست، بود سهم سعادت
با خون جگر ساز، دلا! زانکه بريدند
با خون جگر، ناف تو در روز ولادت
در صومعه، عمري به اميد تو نشستم
کاري نگشاد، از ورع و زهد و عبادت
من بعد برآنيم که گرد در خمار
گرديم و نگرديم، ازين مذهب و عادت
بي فايده، سلمان چه کني سعي و تکاپوي؟
چون بخت نباشد، ندهد سود جلادت