به آستين ملالم مران، که من به ارادت
نهاده ام سر طاعت، به آستان عبادت
به کشتگان رهت، برگذر، به رسم زيارت
به خستگان غمت، در نگر، به رسم عيادت
من آن نيم که به تيغ، از تو روي برتابم
جفاي دوست، کمند محبت است و ارادت
به التفات تو با من، توان مشاهده کردن
که چون کند به عظام رميم، روح اعادت؟
زما بريدن ياران، بديع نيست که مارا
به تيغ هجر، بريدند، ناف روز ولادت
دلا زکوي محبت، متاب روي، به سختي
که رنج و محنت اين ره، سلامت است و سعادت
بيان عشق، ميسر نمي شود، به حکايت
که شرح شوق، زحد عبارت است، زيادت
حکايت غم عشق، از درون عاشق صادق
بپرس، اگر چه ز مجروح نشوند، شهادت
مراست پيش تو کاري و کارهاي چنين را
نسيم صبحدم، از پيش مي برد به جلادت
جفا، طريقه توست و وفا، وظيفه سلمان
تراست، آن شده خوي و مراست اين شده، عادت