شماره ٣١: در سرم، زلف تو، سودا انداخت

در سرم، زلف تو، سودا انداخت
کار من زلف تو در پا، انداخت
ماند يک قطره خون، از دل ما
ديده، آن نيز به دريا انداخت
تن بي جان مرا، در پي خويش
سايه وار، آن قد و بالا انداخت
آهوي از باد، چو بوي تو شنيد
نافه مشک، به صحرا انداخت
وعده اي داد، به امروز، مرا
باز، امروز به فردا انداخت
عالمي بود، شکار غم دوست
از ميان همه، ما را انداخت
بوي آن باده مرا از مسجد
به در دير مسيحا، انداخت
پير ما، شارع مسجد، بگذاشت
راه، بر کوچه ترسا، انداخت
عمر در ميکده، سلمان گم کرد
يافت، زانجا و هم آنجا انداخت