شماره ٢٩: جان نيايد در نشاط، الا که بر بوي حبيب

جان نيايد در نشاط، الا که بر بوي حبيب
تا گل رنگين نبالد، خوش ننالد عندليب
عود خشکم، آتش جانسوز مي بايد، مرا
تا ز طيب جان، دماغ حاضران گردد، رطيب
دولت بوسيدن پايش ندارد، هر کسي
اين سعادت نيست، الا در سر زلف حبيب
چشم دار آخر دمي، با ما، که بادا گوش دار
ايزد از چشم بدانت، اول از چشم رقيب
خيز و بر ما عرضه کن ايمان، از آن عارض که باز
در ميان آورد، زلفت، رسم زنار و صليب
بي تو جان، در تن بجايي بس غريب افتاده است
جان من داني به تنها چون بود حال غريب؟
دست بيماران گرفتن، بر طبيبان واجب است
من ز پا افتاده ام، دستم نمي گيرد طبيب
گفتمش هرگز نشد کاميم، حاصل، زان دهن
از وصالت نيست گويي، هيچ سلمان را نصيب