شماره ٢٥: غمزه سرمست ساقي، بي شراب

غمزه سرمست ساقي، بي شراب
کرد هشياران مجلس را، خراب
دوستان را خواب مي آيد ولي
خوش نمي آيد مرا بي دوست، خواب
تنگ شد بي پسته ات، بر ما جهان
تلخ شد بي شکرت، بر ما شراب
روي خوبت، ماه تابان من است
ماه رويا! روي خوب از من متاب
گر خطايي کرده ام، خونم بريز
بي خطا کشتن چه مي بيني صواب؟
گل ز بلبل، روي مي پوشد هنوز
اي صبا! برخيز و بردار اين حجاب
در جمال عالم آرايت، سخن
نيست کان روشن ترست از آفتاب
عقل بر مي تابد از زلفت، عنان
عقل را با تاب زلفت، نيست، تاب
چشمم از لعلت، حکايت مي کند
مي چکاند راستي، در خوشاب
آب، بگذشت از سر سلمان و او
همچنان وصل تو مي جويد در آب