چشمه چشم من از سر و قدت يابد، آب
رشته جان من از، شمع رخت دارد، تاب
تشنهلب گرد سراپاي جهان، گرديدم
نيست سرچشمه، به غير از تو و باقي است، سراب
غم سوداي تو تا در دل من، خانه گرفت
خانه ام، کرده خراب است غم خانه، خراب
آنچنان، آتش عشق تو، خوش آمد دل را
که بيفتاد، به يکبارگي از چشمم، آب
ديده از شوق تو تا، لذت بيداري يافت
هيچ در چشم من اي دوست، نمي آيد خواب
عجب از زمره عشاق لبت، مي مانم
که همه مست و خرابند، به يک جرعه، شراب
ز چه رو بر همه تابي و نتابي، بر من
آفتابا منمت خاک و برين خاک، بتاب
روز پرسش که به يک ذره بود گفت و شنيد
عاشقان را نبود جز ز دهان تو، جواب
زان خلايق که درآيند، به ديوان شمار
مثل سلمان عجب ار زآنچه درآيد به حساب