بي گل رويت ندارد، رونقي بستان ما
بي حضورت، هيچ نوري نيست، در ايوان ما
گر بسامان سر کويش عدسي اي باد صبح
عرضه داري شرح حال بي سرو سامان ما
در دل ما، خار غم بشکست و در دل غم، بماند
چيست ياران، چاره غمهاي بي پايان ما؟
دوستان، گويند دل را صبر فرماييد صبر
چون کنيم اي دوستان، دل نيست در فرمان ما؟
در فراقش چيست يا رب زندگاني را سبب
سخت رويي فلک يا سستي پيمان ما
در فراق دوست، دل، خون گشت و خواهد شد بباد
دوستان بهر خدا جان شما و جان ما
در فراقش، بعد چندين شب، شبي خوابم ربود
مي شنيدم در شکر خواب از لب سلطان ما
بار هجر ما، که کوه، از بردن او عاجزست
چون تحمل مي کند گويي دل سلمان ما؟