امشب من و تو هر دو، مستيم، زمي، اما
تو مست مي حسني، من، مست مي سودا
از صحبت من با تو، برخاست بسي فتنه
ديوانه چو بنشيند، با مست بود غوغا
آن جان که به غم دادم، از بوي تو شد حاصل
وان عمر که گم کردم، در کوي تو شد پيدا
اي دل! به ره ديده، کردي سفر از پيشم
رفتي و که مي داند، حال سفر دريا؟
انداخت قوت دل را، بشکست به يک باره
چون نشکند آخر ني، افتاد از آن بالا؟
تا چند زنم حلقه؟ در خانه به غير از تو
چون نيست کسي ديگر، برخيز و درم بگشا
از بوي تو من مستم، ساقي مدهم ساغر
بگذار که مي ترسم، از دردسر فردا
در رهگذر مسجد، از مصطبه بگذشتم
رندي به کفم برزد، دامن، که مرو زاينجا
نقدي که تو مي خواهي، در کوي مسلماني
من يافته ام سلمان، در ميکده ترسا