چو لاف عشق زد سلمان، هوس دارد که بر يادت
به مهر دل کند چون صبح، روشن صدق دعوي را
يارب! به آب اين مژه اشکبار ما!
کان سرو ناز را، بنشان در کنار ما
از ما غبار اگرچه برانگيخت، درد او
گردي به دامنش مرساد، از غبار ما
اي دل! درين ديار، نشان و نامجوي
جز در ديار ما، مطلب، در ديار ما
آبي به روي کار من، آمد ز ديده باز
و آن نيز اگرچه باز نيايد، به کار ما
آب روان ما، زگل ما، مکدر است
صافي شود، چو پاک شود رهگذار ما
يار اختيار ماست زگيتي، ولي چه سود
در دست ما چو نيست، کنون اختيار ما
غمهاي عالم ار همه، بر ما شوند جمع
ما را چه غم چو يار بود، غمگسار ما
بحر غم تو داد به سلمان، که گوش دار
چندين هزار، دانه در، يادگار ما
تا بر سواد مردمک ديده مي نهند
مردم سواد اين سخن آبدار ما