نور چشمي و به مردم، نظري نيست تو را
آفتابي و بخاکم، گذري نيست، تو را
مردم از ناله زارم، همه با درد و ضرند
«لله الحمد» کزين درد سري نيست، تو را
صبح پيريم، اثر کرد و شبم، روز نشد
اي شب تيره مگر خود سحري نيست تو را؟
کار با عشق فتاد، از سرم اي عقل برو
چه دهي وسوسه، ديدم هنري نيست تو را
همه خون مي خورم وزانچه توان خورد، مگر
غير خون بر سر خوان، ما حضري نيست تو را؟
ناله در سنگ اثر مي کند، اما چه کنم
چون ازين در دل سنگين اثري نيست تو را
طايرا! در قفص بي دري افتادي اگر
راه يابي، چه کنم بال و پري نيست تو را
راه بيرون شو اگر، مي طلبي رو بدرش
که به غير از، در او، هيچ دري نيست تو را
اي فرود آمده عشقت، به سواد دل من!
از سواد دل سلمان، سفري نيست تو را