اي که بر من مي کشي خط و نمي خواني مرا!
بر مثال نامه، بر خود چند پيچاني مرا؟
رانده اند اندر ازل، بر ما بناکامي، قلم
نيستم، کام دل آخر تا به کي راني مرا؟
در سر زلف تو کردم، عمر و آن عمر عزيز
سر به سر بر باد رفت، اندر پريشاني مرا
مي دهم جان تا برآرم با تو يکدم، چون کنم
هيچ کاري برنمي آيد، به آساني مرا
همچو عود از من برآمد دود، تا کي دم دهي؟
آتشي بنشان برآتش، چند بنشاني مرا؟
مرد سودايت نبودم، کردم و ديدم زيان
وين زمان سودي نمي دارد، پشيماني مرا
از ازل داغ تو دارم، بر دل و روز ابد
کس نگيرد ظاهرا، با داغ سلطاني مرا
کرده بودم ترک ترکان کمان ابرو و باز
مي برند از ره به چشم شوخ و پيشاني مرا
بنده اي باشد تو را سلمان گران باشد که آن
يک قبول حضرت خود، داري ارزاني مرا