اي که روي تو، بهشت دل و جان است مرا!
اي که وصل تو مراد دل و جان است، مرا!
چون مراد دل و جانم، تويي از هر دوجهان
از تو دل بر نکنم، تا دل و جان است مرا
مي برم نام تو وزتو نشان مي جويم
در ره عشق تو تا، نام و نشان است مرا
دم ز مهر تو زنم، تا زحياتم باقي است
وصف حسن تو کنم، تا که زبان است مرا
من نه آنم که بخود، از تو بگردانم روي
مي کشم جور تو تا، تاب و توان است مرا
گرچه از چشم نهاني تو، خيال رخ تو
روز و شب، مونس پيدا و نهان است مرا
ز اندوه شوق تو و محنت هجر تو مپرس
که دل غمزده جانا، به چه سان است مرا
تو زمن فارغ و آسوده و هر شب تا روز
بر سر کوي تو، فرياد و فغان است مرا
ديده تا، قامت چون سرو روان تو بديد
همه خون جگر از، ديده روان است مرا
مي کند رنگ رخم، از دل پر زار بيان
خود درين حال، چه حاجت به بيان است مرا؟