نقشي است هر ساعت زنو، اين دور لعبت باز را
اي لعبت ساقي! بيار، آن جام خم پرداز را
چون تلخ و شوري مي چشم، باري بده تا درکشم
آن جام نوش انجام را، وان تلخ شور آغاز را
عودي به رغم عاشقان، بنواز يک ره عود را
مطرب به روي شاهدان برکش، دمي آواز را
چنگ است بازاري مگو، راز نهفت دل برو
دمساز عشاق است ني، در گوش وي، گو راز را
اي روشنايي بصر! چشم از تو دارم يک نظر
بي آنکه يابد زان خبر، آن غمزه غماز را
با ما کمند زلف تو، ز اندازه، بيرون مي برد
تابي نخواهي دادن آن، زلف کمندانداز را
ناز و حفاظ دوستان، حيف آيدم، بر دشمنان
ايشان چه مي دانند قدر اين نعمت و اين ناز را
پروانه پيش يار خود، ميرد خود و خوش مي کند
هل تا بميرد در قدم، پروانه جانباز را
ترک هواي خود بگو، سلمان رضاي او بجو
نتوان به گنجشکي رها، کردن چنين شهباز را