نظري نيست، به حال منت اي ماه، چرا؟
سايه برداشت ز من مهر تو ناگاه چرا؟!
روشن است اين که مرا، آينه عمر، تويي
در تو آهم نکند، هيچ اثر، آه چرا؟
گر منم دور ز روي تو، دل من با توست
نيستي هيچ، زحال دلم آگاه چرا؟
برگرفتي ز سر من، همگي سايه مهر
سرو نو رسته من، «انبتک الله » چرا؟
دل در آن چاه زنخ مرد و به مويي کارش
بر نمي آوري، اي يوسف ازان چاه چرا؟
نيکخواه توام و روي تو، دلخواه من است
مي رود عمر عزيزم، نه به دلخواه چرا؟
پادشاه مني و من، ز گدايان توام
از گدايان، خبري نيستت اي ماه چرا؟
در ازل، خواند به خود حضرت تو سلمان را
«حاش لله » که بود، رانده درگاه چرا؟