زشراب لعل نوشين، مي رند بي نوا را
مددي، که چشم مستت، به خمار ک شت مارا
ز وجود خود ملولم، قدحي بيار، ساقي
برهان مرا زماني، زخودي خود، خدا را
بخدا که خون رز را، به دوعالم، ار فروشيم
بخريم هر دو عالم بدهيم خونبها را
پسرا! ز ره، ببردي به نواي ني، دل من
به سرت که بار ديگر، بسرا، همين نوا را
من از آن نيم که چون ني، اگرم زني بنالم
که نوازشي است هر دم، زدن تو بي نوا را
دل من به يارب آمد، ز شکنج بند زلفت
مشکن، که در دل شب، اثري بود دعا را
طرف عذار گلگون، ز نقاب زلف مشکين
بنماي، تا ملالمت، نکنند مبتلا را
همه شب، خيال رويت گذرد به چشم سلمان
که خيال دوست داند، شب تيره، آشنا را