شماره ١: دل به بوي وصل آن گل، آب و گل، را ساخت جا

دل به بوي وصل آن گل، آب و گل، را ساخت جا
ورنه، مقصود آن گلستي، گل، کجا و دل کجا
از هواي دل، گل بستان خوبي، يافت رنگ
وزگل بستان خوبي، بوي مي، يابد هوا
گر دماغ باغ، نيز از بوي او آشفته نيست
پس چرا هر دم، ز جاي خود، جهد باد صبا؟
جز، به چشم آشنايانش، خيال روي او
در نمي آيد، که مي داند، خيالش، آشنا
با شما بوديم، پيش از اتصال ماء و طين
«حبذا، ايامنا في وصلکم » يا حبذا
مردمي کايشان، نمي ورزند سوداي گلي
نيستند، از مردمان، خوانندشان مردم، گيا
تا قتيل دوست باشد، جان کجا يابد حيات
تا مريض عشق باشد، دل کجا خواهد دوا
هندوي زلف تو در سر، دولتي دارد قوي
اينکه دستش مي رسد، کت سر در اندازد به پا
عاشقان آنند کايشان، در جدايي واصلند
حد هر کس نيست اين، هستند آن خاصان جدا
زن خراب آباد گل، سلمان به کلي، شد ملول
اي خوشا، روزي که ما، گرديم ازين زندان، رها!