گرت خويش دشمن شود دوستدار
ز تلبيسش ايمن مشو زينهار
که گردد درونش به کين تو ريش
چو ياد آيدش مهر پيوند خويش
بد انديش را لفظ شيرين مبين
که ممکن بود زهر در انگبين
کسي جان از آسيب دشمن ببرد
که مر دوستان را به دشمن شمرد
نگه دارد آن شوخ در کيسه در
که بيند همه خلق را کيسه بر
سپاهي که عاصي شود در امير
ورا تا تواني بخدمت مگير
ندانست سالار خود را سپاس
تو را هم ندارد، ز غدرش هراس
به سوگند و عهد استوارش مدار
نگهبان پنهان بر او بر گمار
نو آموز را ريسمان کن دراز
نه بگسل که ديگر نبينيش باز
چو اقليم دشمن به جنگ و حصار
گرفتي، به زندانيانش سپار
که بندي چو دندان به خون در برد
ز حلقوم بيدادگر خون خورد
چو برکندي از چنگ دشمن ديار
رعيت به سامان تر از وي بدار
که گر باز کوبد در کار زار
بر آرند عام از دماغش دمار
وگر شهريان را رساني گزند
در شهر بر روي دشمن مبند
مگو دشمن تيغ زن بر درست
که انباز دشمن به شهر اندرست