شنيدم که در مصر ميري اجل
سپه تاخت بر روزگارش اجل
جمالش برفت از رخ دل فروز
چو خور زرد شد بس نماند ز روز
گزيدند فرزانگان دست فوت
که در طب نديدند داروي موت
همه تخت و ملکي پذيرد زوال
بجز ملک فرمانده لايزال
چو نزديک شد روز عمرش به شب
شنيدند مي گفت در زير لب
که در مصر چون من عزيزي نبود
چو حاصل همين بود چيزي نبود
جهان گرد کردم نخوردم برش
برفتم چو بيچارگان از سرش
پسنديده رايي که بخشيد و خورد
جهان از پي خويشتن گرد کرد
در اين کوش تا با تو ماند مقيم
که هرچ از تو ماند دريغ است و بيم
کند خواجه بر بستر جان گداز
يکي دست کوتاه و ديگر دراز
در آن دم تو را مي نمايد به دست
که دهشت زبانش ز گفتن ببست
که دستي به جود و کرم کن دراز
دگر دست کوته کن از ظلم و آز
کنونت که دست است خاري بکن
دگر کي برآري تو دست از کفن؟
بتابد بسي ماه و پروين و هور
که سر بر نداري ز بالين گور