يکي را حکايت کنند از ملوک
که بيماري رشته کردش چو دوک
چنانش در انداخت ضعف حسد
که مي برد بر زيردستان حسد
که شاه ارچه بر عرصه نام آورست
چو ضعف آمد از بيدقي کمترست
نديمي زمين ملک بوسه داد
که ملک خداوند جاويد باد
در اين شهر مردي مبارک دم است
که در پارسايي چنويي کم است
نبردند پيشش مهمات کس
که مقصود حاصل نشد در نفس
نرفته ست هرگز بر او ناصواب
دلي روشن و دعوتي مستجاب
بخوان تا بخواند دعائي بر اين
که رحمت رسد ز آسمان برين
بفرمود تا مهتران خدم
بخواندند پير مبارک قدم
برفتند و گفتند و آمد فقير
تني محتشم در لباسي حقير
بگفتا دعائي کن اي هوشمند
که در رشته چون سوزنم پاي بند
شنيد اين سخن پير خم بوده پشت
بتندي برآورد بانگي درشت
که حق مهربان است بر دادگر
ببخشاي و بخشايش حق نگر
دعاي منت کي شود سودمند
اسيران محتاج در چاه و بند؟
تو ناکرده بر خلق بخشايشي
کجا بيني از دولت آسايشي؟
ببايدت عذر خطا خواستن
پس از شيخ صالح دعا خواستن
کجا دست گيرد دعاي ويت
دعاي ستمديدگان در پيت؟
شنيد اين سخن شهريار عجم
ز خشم و خجالت برآمد بهم
برنجيد و پس با دل خويش گفت
چه رنجم؟ حق است اينچه درويش گفت
بفرمود تا هر که در بند بود
به فرمانش آزاد کردند زود
جهانديده بعد از دو رکعت نماز
به داور برآورد دست نياز
که اي بر فرازنده آسمان
به جنگش گرفتي به صلحش بمان
ولي همچنان بر دعا داشت دست
که شه سر برآورد و بر پاي جست
تو گويي ز شادي بخواهد پريد
چو طاووس، چون رشته در پا نديد
بفرمود گنجينه گوهرش
فشاندند در پاي و زر بر سرش
حق از بهر باطل نشايد نهفت
ازان جمله دامن بيفشاند و گفت
مرو با سر رشته بار دگر
مبادا که ديگر کند رشته سر
چو باري فتادي نگه دار پاي
که يک بار ديگر نلغزد ز جاي
ز سعدي شنو کاين سخن راست است
نه هر باري افتاده برخاسته ست