چنان قحط شد سالي اندر دمشق
که ياران فراموش کردند عشق
چنان آسمان بر زمين شد بخيل
که لب تر نکردند زرع و نخيل
بخوشيد سرچشمه هاي قديم
نماند آب، جز آب چشم يتيم
نبودي بجز آه بيوه زني
اگر برشدي دودي از روزني
چو درويش بي برگ ديدم درخت
قوي بازوان سست و درمانده سخت
نه در کوه سبزي نه در باغ شخ
ملخ بوستان خورده مردم ملخ
در آن حال پيش آمدم دوستي
از او مانده بر استخوان پوستي
وگرچه به مکنت قوي حال بود
خداوند جاه و زر و مال بود
بدو گفتم: اي يار پاکيزه خوي
چه درماندگي پيشت آمد؟ بگوي
بغريد بر من که عقلت کجاست؟
چو داني و پرسي سؤالت خطاست
نبيني که سختي به غايت رسيد
مشقت به حد نهايت رسيد؟
نه باران همي آيد از آسمان
نه بر مي رود دود فرياد خوان
بدو گفتم: آخر تو را باک نيست
کشد زهر جايي که ترياک نيست
گر از نيستي ديگري شد هلاک
تو را هست، بط را ز طوفان چه باک؟
نگه کرد رنجيده در من فقيه
نگه کردن عالم اندر سفيه
که مرد ارچه بر ساحل است، اي رفيق
نياسايد و دوستانش غريق
من از بي مرادي نيم روي زرد
غم بي مرادان دلم خسته کرد
نخواهد که بيند خردمند، ريش
نه بر عضو مردم، نه بر عضو خويش
يکي اول از تندرستان منم
که ريشي ببينم بلرزد تنم
منغص بود عيش آن تندرست
که باشد به پهلوي رنجور سست
چو بينم که درويش مسکين نخورد
به کام اندرم لقمه زهرست و درد
يکي را به زندان بري دوستان
کجا ماندش عيش در بوستان؟