شنيدم که فرماندهي دادگر
قبا داشتي هر دو روي آستر
يکي گفتش اي خسرو نيکروز
ز ديباي چيني قبايي بدوز
بگفت اين قدر ستر و آسايش است
وز اين بگذري زيب و آرايش است
نه از بهر آن مي ستانم خراج
که زينت کنم بر خود و تخت و تاج
چو همچون زنان حله در تن کنم
بمردي کجا دفع دشمن کنم؟
مرا هم ز صد گونه آز و هواست
وليکن خزينه نه تنها مراست
خزاين پر از بهر لشکر بود
نه از بهر آذين و زيور بود
سپاهي که خوشدل نباشد ز شاه
ندارد حدود ولايت نگاه
چو دشمن خر روستايي برد
ملک باج و ده يک چرا مي خورد؟
مخالف خرش برد و سلطان خراج
چه اقبال ماند در آن تخت و تاج؟
مروت نباشد بر افتاده زور
برد مرغ دون دانه از پيش مور
رعيت درخت است اگر پروري
به کام دل دوستان برخوري
به بي رحمي از بيخ و بارش مکن
که نادان کند حيف بر خويشتن
کسان برخورند از جواني و بخت
که با زيردستان نگيرند سخت
اگر زيردستي درآيد ز پاي
حذر کن ز ناليدنش بر خداي
چو شايد گرفتن بنرمي ديار
به پيکار خون از مشامي ميار
به مردي که ملک سراسر زمين
نيرزد که خوني چکد بر زمين
شنيدم که جمشيد فرخ سرشت
به سرچشمه اي بر به سنگي نبشت
بر اين چشمه چون ما بسي دم زدند
برفتند چون چشم بر هم زدند
گرفتيم عالم به مردي و زور
وليکن نبرديم با خود به گور
چو بر دشمني باشدت دسترس
مرنجانش کو را همين غصه بس
عدو زنده سرگشته پيرامنت
به از خون او کشته در گردنت