شماره ٥٧: اگر لذت ترک لذت بداني

اگر لذت ترک لذت بداني
دگر شهوت نفس، لذت نخواني
هزاران در از خلق بر خود ببندي
گرت باز باشد دري آسماني
سفرهاي علوي کند مرغ جانت
گر از چنبر آز بازش پراني
وليکن تو را صبر عنقا نباشد
که در دام شهوت به گنجشک ماني
ز صورت پرستيدنت مي هراسم
که تا زنده اي ره به معني نداني
گر از باغ انست گياهي برآيد
گياهت نمايد گل بوستاني
دريغ آيدت هر دو عالم خريدن
اگر قدر نقدي که داري بداني
به ملکي دمي زين نشايد خريدن
که از دور عمرت بشد رايگاني
همين حاصلت باشد از عمر باقي
اگر همچنينش به آخر رساني
بيا تا به از زندگاني به دستت
چه افتاد تا صرف شد زندگاني
چنان مي روي ساکن و خواب در سر
که مي ترسم از کاروان باز ماني
وصيت همين است جان برادر
که اوقات ضايع مکن تا تواني
صدف وار بايد زبان درکشيدن
که وقتي که حاجت بود در چکاني
همه عمر تلخي کشيدست سعدي
که نامش برآمد به شيرين زباني