شماره ٥٤: هر روز باد مي برد از بوستان گلي

هر روز باد مي برد از بوستان گلي
مجروح مي کند دل مسکين بلبلي
مألوف را به صحبت ابناي روزگار
بر جور روزگار ببايد تحملي
کاين باز مرگ هر که سر از بيضه برکند
همچون کبوترش بدراند به چنگلي
اي دوست دل منه که درين تنگناي خاک
ناممکن است عافيتي بي تزلزلي
روييست ماه پيکر و موييست مشکبوي
هر لاله اي که مي دمد از خاک و سنبلي
بالاي خاک هيچ عمارت نکرده اند
کز وي به دير زود نباشد تحولي
مکروه طلعتيست جهان فريبناک
هر بامداد کرده به شوخي تجملي
دي بوستان خرم و صحراي لاله زار
وز بانگ مرغ در چمن افتاده غلغلي
و امروز خارهاي مغيلان کشيده تيغ
گويي که خود نبود درين بوستان گلي
دنيا پليست بر گذر راه آخرت
اهل تميز خانه نگيرند بر پلي
سعدي گر آسمان به شکر پرورد تو را
چون مي کشد به زهر ندارد تفضلي