شماره ٤٢: خرما نتوان خوردن ازين خار که کشتيم

خرما نتوان خوردن ازين خار که کشتيم
ديبا نتوان کردن ازين پشم که رشتيم
بر حرف معاصي خط عذري نکشيديم
پهلوي کبائر حسناتي ننوشتيم
ما کشته نفسيم و بس آوخ که برآيد
از ما به قيامت که چرا نفس نکشتيم
افسوس برين عمر گرانمايه که بگذشت
ما از سر تقصير و خطا درنگذشتيم
دنيا که درو مرد خدا گل نسرشتست
نامرد که ماييم چرا چرا دل بسرشتيم
ايشان چو ملخ در پس زانوي رياضت
ما مور ميان بسته دوان بر در و دشتيم
پيري و جواني پي هم چون شب و روزند
ما شب شد و روز آمد و بيدار نگشتيم
واماندگي اندر پس ديوار طبيعت
حيفست دريغا که در صلح بهشتيم
چون مرغ برين کنگره تا کي بتوان خواند
يک روز نگه کن که برين کنگره خشتيم
ما را عجب ار پشت و پناهي بود آن روز
کامروز کسي را نه پناهيم و نه پشتيم
کر خواجه شفاعت نکند روز قيامت
شايد که ز مشاطه نرنجيم که زشتيم
باشد که عنايت برسد ورنه مپندار
با اين عمل دوزخيان کاهل بهشتيم
سعدي مگر از خرمن اقبال بزرگان
يک خوشه ببخشند که ما تخم نکشتيم