شماره ٣٦: دوش در صحراي خلوت گوي تنهايي زدم

دوش در صحراي خلوت گوي تنهايي زدم
خيمه بر بالاي منظوران بالايي زدم
خرقه پوشان صوامع را دو تايي چاک شد
چون من اندر کوي وحدت گوي تنهايي زدم
عقل کل را آبگينه ريزه در پاي اوفتاد
بس که سنگ تجربت بر طاق مينايي زدم
پايمردم عقل بود آنگه که عشقم دست داد
پشت دستي بر دهان عقل سودايي زدم
ديو ناري را سر از سوداي مايي شد به باد
پس من خاکي به حکمت گردن مايي زدم
تاب خوردم رشته وار اندر کف خياط صنع
پس گره بر خبط خود بيني و خود رايي زدم
تا نبايد گشتم گرد در کس چون کليد
بر در دل ز آرزو قفل شکيبايي زدم
گر کسي را رغبت دانش بود گو دم مزن
زانکه من دم درکشيدم تا به دانايي زدم
چون صدف پروردم اندر سينه در معرفت
تا به جوهر طعنه بر درهاي دريايي زدم
بعد ازين چون مهر مستقبل نگردم جز به امر
پيش ازين گر چون فلک چرخي به رعنايي زدم
کنيت سعدي فرو شستم ز ديوان وجود
پس قدم در حضرت بيچون مولايي زدم