شماره ٢٨: ره به خرابات برد، عابد پرهيزگار

ره به خرابات برد، عابد پرهيزگار
سفره يکروزه کرد، نقد همه روزگار
ترسمت اي نيکنام، پاي برآيد به سنگ
شيشه پنهان بيار، تا بخوريم آشکار
گر به قيامت رويم، بي خر و بار عمل
به که خجالت بريم، چون بگشايند بار
کان همه ناموس و بانگ، چون درم ناسره
روي طلي کرده داشت، هيچ نبودش عيار
روز قيامت که خلق، طاعت و خير آورند
ما چه بضاعت بريم، پيش کريم؟ افتقار
کار به تدبير نيست، بخت به زور آوري
دولت و جاه آن سريست، تا که کند اختيار
بس که خرابات شد، صومعه صوف پوش
بس که کتبخانه گشت، مصطبه دردخوار
مدعي از گفت و گوي، دولت معني نيافت
راه نبرد از ظلام، ماه نديد از غبار
مطرب ياران بگوي، اين غزل دلپذير
ساقي مجلس بيار، آن قدح غمگسار
گر همه عالم به عيب، در پي ما اوفتد
هر که دلش با يکيست، غم نخورد از هزار
سعدي اگر فعل نيک از تو نيايد همي
بد نبود نام نيک، از عقبت يادگار