شماره ١١: از جان برون نيامده جانانت آرزوست

از جان برون نيامده جانانت آرزوست
زنار نابريده و ايمانت آرزوست
بر درگهي که نوبت ارني همي زنند
موري نه اي و ملک سليمانت آرزوست
موري نه اي و خدمت موري نکرده اي
وآنگاه صف صفه مردانت آرزوست
فرعون وار لاف اناالحق همي زني
وآنگاه قرب موسي عمرانت آرزوست
چون کودکان که دامن خود اسب کرده اند
دامن سوار کرده و ميدانت آرزوست
انصاف راه خود ز سر صدق داد نه
بر درد نارسيده و درمانت آرزوست
بر خوان عنکبوت که بريان مگس بود
شهپر جبرئيل، مگس رانت آرزوست
هر روز از براي سگ نفس بوسعيد
يک کاسه شوربا و دو تا نانت آرزوست
سعدي درين جهان که تويي ذره وار باش
گر دل به نزد حضرت سلطانت آرزوست