شماره ٩: آن به که چون مني نرسد در وصال دوست

آن به که چون مني نرسد در وصال دوست
تا ضعف خويش حمل کند بر کمال دوست
رشک آيدم ز مردمک ديده بارها
کاين شوخ ديده چند ببيند جمال دوست
پروانه کيست تا متعلق شود به شمع
باري بسوزدش سبحات جلال دوست
اي دوست روزهاي تنعم به روزه باش
باشد که در فتد شب قدر وصال دوست
دور از هواي نفس، که ممکن نمي شود
در تنگناي صحبت دشمن، مجال دوست
گر دوست جان و سر طلبد ايستاده ايم
ياران بدين قدر بکنند احتمال دوست
خرم تني که جان بدهد در وفاي يار
اقبال در سري که شود پايمال دوست
ما را شکايتي ز تو گر هست هم به توست
در پيش دشمنان نتوان گفت حال دوست
بسيار سعدي از همه عالم بدوخت چشم
تا مي نمايدش همه عالم خيال دوست