ما قلم در سر کشيديم اختيار خويش را
اختيار آنست کو قسمت کند درويش را
آنکه مکنت بيش از آن خواهد که قسمت کرده اند
گو طمع کم کن که زحمت بيش باشد بيش را
خمر دنيا با خمار و گل به خار آميختست
نوش مي خواهي هلا! گر پاي داري نيش را
اي که خواب آلوده واپس مانده اي از کاروان
جهد کن تا بازيابي همرهان خويش را
در تو آن مردي نمي بينم که کافر بشکني
بشکن ار مردي هواي نفس کافرکيش را
آنکه از خواب اندر آيد مردم نادان که مرد
چون شبان آنگه که گرگ افکنده باشد ميش را
خويشتن را خيرخواهي خيرخواه خلق باش
زانکه هرگز بد نباشد نفس نيک انديش را
آدميت رحم بر بيچارگان آوردنست
کادمي را تن بلرزد چون ببيند ريش را
راستي کردند و فرمودند مردان خداي
اي فقيه اول نصيحت گوي نفس خويش را
آنچه نفس خويش را خواهي حرامت سعديا
گر نخواهي همچنان بيگانه را و خويش را