نشنيده ام که ماهي بر سر نهد کلاهي
يا سرو با جوانان هرگز رود به راهي
سرو بلند بستان با اين همه لطافت
هر روزش از گريبان سر برنکرد ماهي
گر من سخن نگويم در حسن اعتدالت
بالات خود بگويد زين راستتر گواهي
روزي چو پادشاهان خواهم که برنشيني
تا بشنوي ز هر سو فرياد دادخواهي
با لشکرت چه حاجت رفتن به جنگ دشمن
تو خود به چشم و ابرو برهم زني سپاهي
خيلي نيازمندان بر راهت ايستاده
گر مي کني به رحمت در کشتگان نگاهي
ايمن مشو که رويت آيينه ايست روشن
تا کي چنين بماند وز هر کناره آهي
گويي چه جرم ديدي تا دشمنم گرفتي
خود را نمي شناسم جز دوستي گناهي
اي ماه سروقامت شکرانه سلامت
از حال زيردستان مي پرس گاه گاهي
شيري در اين قضيت کهتر شده ز موري
کوهي در اين ترازو کمتر شده ز کاهي
ترسم چو بازگردي از دست رفته باشم
وز رستني نبيني بر گور من گياهي
سعدي به هر چه آيد گردن بنه که شايد
پيش که داد خواهي از دست پادشاهي