اي باد صبحدم خبر دلستان بگوي
وصف جمال آن بت نامهربان بگوي
بگذار مشک و بوي سر زلف او بيار
ياد شکر مکن سخني زان دهان بگوي
بستم به عشق موي ميانش کمر چو مور
گر وقت بيني اين سخن اندر ميان بگوي
با بلبلان سوخته بال ضمير من
پيغام آن دو طوطي شکرفشان بگوي
دانم که باز بر سر کويش گذر کني
گر بشنود حديث منش در نهان بگوي
کاي دل ربوده از بر من حکم از آن توست
گر نيز گوييم به مثل ترک جان بگوي
هر لحظه راز دل جهدم بر سر زبان
دل مي طپد که عمر بشد وارهان بگوي
سر دل از زبان نشود هرگز آشکار
گر دل موافقت نکند کاي زبان بگوي
اي باد صبح دشمن سعدي مراد يافت
نزديک دوستان وي اين داستان بگوي