مرحبا اي نسيم عنبربوي
خبري زان به خشم رفته بگوي
دلبر سست مهر سخت کمان
صاحب دوست روي دشمن خوي
گو دگر گر هلاک من خواهي
بي گناهم بکش بهانه مجوي
تشنه ترسم که منقطع گردد
ور نه بازآيد آب رفته به جوي
صبر ديديم در مقابل شوق
آتش و پنبه بود و سنگ و سبوي
هر که با دوستي سري دارد
گو دو دست از مراد خويش بشوي
تا گرفتار خم چوگاني
احتمالت ضرورتست چو گوي
پادشاهان و گنج و خيل و حشم
عارفان و سماع و هاياهوي
سعديا شور عشق مي گويد
سخنانت نه طبع شيرين گوي
هر کسي را نباشد اين گفتار
عود ناسوخته ندارد بوي