روزي به زنخدانت گفتم به سيميني
گفت ار نظري داري ما را به از اين بيني
خورشيد و گلت خوانم هم ترک ادب باشد
چرخ مه و خورشيدي باغ گل و نسريني
حاجت به نگاريدن نبود رخ زيبا را
تو ماه پري پيکر زيبا و نگاريني
بر بستر هجرانت شايد که نپرسندم
کس سوخته خرمن را گويد به چه غمگيني
بنشين که فغان از ما برخاست در ايامت
بس فتنه که برخيزد هر جا که تو بنشيني
گر بنده خود خواني افتيم به سلطاني
ور روي بگرداني رفتيم به مسکيني
کس عيب نيارد گفت آن را که تو بپسندي
کس رد نتواند کرد آن را که تو بگزيني
عشق لب شيرينت روزي بکشد سعدي
فرهاد چنين کشته ست آن شوخ به شيريني