ديدار مي نمايي و پرهيز مي کني
بازار خويش و آتش ما تيز مي کني
گر خون دل خوري فرح افزاي مي خوري
ور قصد جان کني طرب انگيز مي کني
بر تلخ عيشي من اگر خنده آيدت
شايد که خنده شکرآميز مي کني
حيران دست و دشنه زيبات مانده ام
کآهنگ خون من چه دلاويز مي کني
سعدي گلت شکفت همانا که صبحدم
فرياد بلبلان سحرخيز مي کني